logo

کد خبر : 25707
تاریخ خبر : 1396/07/19
حکایت هر روزه بابلسر/ داستان تمام‌ناشدنی دستفروشان و ماموران سد معابر

حکایت هر روزه بابلسر/ داستان تمام‌ناشدنی دستفروشان و ماموران سد معابر

<p style="text-align: justify;"><span style="font-size: larger;">وقتی به پیاده&zwnj;روهای شهر نگاه می&zwnj;کنی، از مکانیکی و ماشین داخل پیاده&zwnj;رو، مانکن&zwnj;های لباس فروشی&zwnj;ها و باکس&zwnj;های آب معدنی، صندلی کبابی&zwnj;ها و ساندویچ فروشی&zwnj;ها گرفته تا تابلوی بعضی مغازه&zwnj;ها، همه معابر را سد می&zwnj;کنند، اما همین سدکننده&zwnj;های معابر هرگز در تیررس ماموران شهرداری قرار نمی&zwnj;گیرند.</span></p>

به گزارش مازند اصناف؛به نقل از مشهدسر، ننه سکینه امروز تعریف می‌کرد، داشتم توی پیاده‌رو راه می‌رفتم، زانویم مثل همیشه بی‌قوت بود و زنبیل خریدی که داشتم دستم را بی‌حس کرده بود، زنبیل را روی زمین گذاشتم و روی پله یکی از مغازه‌ها نشستم تا زانوی بی‌قوتم کمی جان بگیرد، یکهو دیدم یکی بالای سرم ایستاده، سر راست کردم ببینم کیست، دروغ چرا ننه توی دلم خوشحال شدم، فکر کردم یکی دلش به حالم سوخته می‌خواهد کمکم کند، نور خورشید که از روبروی من می‌‌تابید نگذاشت صورتش را ببینم، دستم را سایبان کردم و گفتم: ببخشید ننه، نمی‌تونم ببینمت، چی شده مادر؟


حالا نه گذاشت، نه ورداشت گفت: دستفروش، سد معبر می‌کنی؟؟؟


گفتم: نه ننه جان، یه کم خرید کردم دیگه نتونستم راه برم نشستم جلوی مغازت پسرم، ببخشید جلوی در که ننشستم.


عصبانی گفت: من مامور شهرداریم، نباید بشینی دست فروش، پاشو برو.


گفتم: من دستفروش نیستم ننه.


گفت: هر کی هستی، سد معبر جرمه.


گفتم: فقط نشستم.


زنبیلم را گرفت و یه کم اونورتر پرت کرد و اصلا امان نداد چیزی بگم، گفت: پاشو پیرزن.


بغض کردم ننه، از بی‌کسی خودم و گفتم: یعنی دستفروشم باشم، آدم نیستم!!؟؟  این چه کاریه که می‌کنی؟


عصبانی شد، دوتا ناسزا به من گیس سفید گفت و ادامه داد: پاشو بابا، از این مارمولک‌بازی‌ها سر من در نیار، شهرداری نباشه شما یه وجب جا نمی‌ذارین.


گفتم: ننه، من جای مادرتم، زشته، تو خیابون با این همه وسیله‌ای که مغازه‌دارها گذاشتن فقط من سد معبر کردمو خلق شهرداری تنگ شد؟


گفت: بلبل زبونم که هستی، مادرمن کجا و تو کجا پیرزن، پاشو، اعصابمونو بیشتر خرد نکن، از این بازی‌ها زیاد دیدیم.


دلم خیلی شکست، اختیار اشکمو نداشتم فقط با گوشه روسری اشکمو پاک کردم، بلند شدم، رفتم زنبیلم رو برداشتم و راه افتادم، فقط دعا می‌کردم خدا به گرمی و سوزش اشکم نگاه نکنه و اون مامور شهرداری بد نبینه.


حکایت ننه سکینه، حکایت هر روزه  خیلی‌ها توی شهر ماست. وقتی به پیاده‌روهای شهر نگاه می‌کنی، از مکانیکی و ماشین توی پیاده‌رو، مانکن‌های لباس فروشی‌ها و باکس‌های آب معدنی، صندلی کبابی‌ها و ساندویچ  فروشی‌ها گرفته تا تابلوی بعضی مغازه‌ها، همه معابر رو سد می‌کنند، اما همین سد کننده‌های معابر هرگز در تیررس ماموران شهرداری قرار نمی‌گیرن زیرا یا ....... و یا....... ( جای خالی را با کلمات مناسب پر کنید).

 

پایان پیام/